امید دلها

دندون و دندونی پسملی

به دل نشسته ترین خلقت خدا،عزیز دل مامان و بابا دندون خوشگلت تو 28 خرداد 1393 در اومد غروب بود که خاله فاطمه جون خبرشو داد و منم باور نکردم چون فکر میکردم زود باشه سریع با یه لیوان شیشه ای بهت آب دادم و تیلیک تیلیک یه مروارید کوچکولو میخورد به لیوان از ذوقم سریع زنگ زدم به بابایی و اونم خیییییلی خوشحال شد و شب با خاله فاطمه اینا رفتیم کافی شاپ و شما هم از بستنی ها سهمی بردی چون تو مسافرت بودیم و فرداش دیگه برمیگشتیم نشد که مامان بزرگ براتون دندونی درست کنن و قراره شهریور که رفتیم یه آش دندونی به دست پخت خوشمزه مامان بزرگ درست بشه وقتی رسیدیم خونه خودمون چند روز بعدش یه آش دندونی بسیار تا بسیار خوشمزه درست کردم و بین  دو...
18 تير 1393

لالایی

عزیز دل مامانی این لالایی که من هر روز و هر روز رو برات میخونم و شما هم با اون خوابت میبره رو اینجا مینویسم تا به یادگار ثبت بشه لالا لا لا لالا لا لا لالایی عزیز جان شیرینم لالایی لالا لا لا تویی آرام جانم لالا لا لا تویی روح و روانم لالایی گویم و خوابت کنم من بخواب تا جان به قربانت کنم من لالایی گویم و خوابت کنم من علی گویم و بیدارت کنم من لالا لا لا تویی باغ بهشتم لالا لا لا تو بودی سرنوشتم لالا لا لا عزیز ترمه پوشم کجا بردی کلید عقل و هوشم لالا لا لا گل آبی چرا امشب نمیخوابی همه خوابن تو بیداری همه مست و تو هشیاری لالا لا لا خدا داده است خدا گنجی بما داده است لالا لا لا گل نازم لالا ل...
16 تير 1393

امید مارکوپولو

دلبندم،با این سن کم ماشالا امسال این سومین مسافرتت بود که دوباره رفتیم دیار مامان و بابا اونجا که حسابی بهمون خوش گذشت و شما هم بزرگتر شده بودی و ماشالا فهمیده تر البته یکی از بهترین مکان هایی که بهمون خوش گذشت و به یاد موندنی ،حرم امام رضا(ع) بود که این دفعه رفتیم داخل صحن مطهر و چون طرف آقایون خلوت تر بود بابایی شما رو برد و دست های کوچولوت رو به ضریح زدی زیارت قبول پسر گلم   بابابزرگ اینا و خاله ریحانه جون اینا اومدن دنبال من و شما و ما رو با خودشون بردن شمال چون بابایی کار داشت و بعدا میومد اینم تو راه برگشت با بابابزرگ خوش مسافرت که راه 5 ساعته رو 12 ساعته رفتیم اینجا بشقارداش هستش که بسیار تا بسیار زیبا...
16 تير 1393

مادرانه

نفس دلم,من قبل از اینکه یه مادر بشم معنای واقعی اون رو نمیدونستم,نمیدونستم یه مادر بودن چه عشق و حالی داره ولی با وجود گرم و نازنین شما تازه میفهمم مادر یعنی چی,مادر چی تو دلش میگذره و چه حسی داری وقتی یه مادر هستی عشق به تو با من کاری کرده که وقتی اشک رو تو چشمات ببینم دلم میلرزه و آشوبی تو وجودم بر پا میشه عشق به تو با من کاری کرده که وقتی خواب هستی,دلم برات تنگ میشه عشق به تو با من کاری کرده که وقتی صدای خنده و قهقه ات رو میشنوم ,هر جای خونه که باشم قربون صدقه ات میرم عشق به تو با من کاری کرده که میتونم تا صبح بالای سرت بیدار بشینم عشق به تو با من کاری کرده که وقتی دارم ازت فیلم میگیرم از شوق وجودت اشک میریزم عشق به تو ب...
16 تير 1393

شیراز

امیدم ،خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم اردیبهشت رو تو شیراز باشیم و خاله آزاده و عمو سجاد هم اصرار داشتن که بریم پیششون به خاطر همین بابایی مرخصی گرفت و ما راهی دومین سفر شما شدیم واقعا اون موقع قصد نداشتم براتون وبلاگ درست کنم واسه همین عکس هام همینان اینجا باغ ارمه که واقعاااااااا  زیبا بود سعدی و حافظ و سپیدان و... هم که هیچ از بهشت کم نداشتن هر کسی اردیبهشت اونجا باشه میفهمه من چی میگم عکسها گویای حرفم نیست 4 تا عکس آخری ،سپیدان هستش که واقعا سرد بود والبته زیبا و با دلهای گرم خاله آزاده اینا ...
13 تير 1393

اولین مسافرت جوجه کوچولو،خونه مامان بزرگها

امید قلب مامان و بابا، بالاخره شما قدم های کوچولوت رو به خونه مامان بزرگها ،عمه ها و خاله ها گذاشتی هر کسی که میدیدت میگفت چقدر کوچولو و ریزه میزه اس الهی قربونت برم اون موقعی که ما اونجا بودیم عید بود و تقریبا همه ی فامیل و دوستها رو دیدیم و چقدر بهمون خوش گذشت عزیزم ولی چون بابایی خیلی مرخصی نداشت مجبور بودیم عید دیدنی هامون رو تند تند بریم و شما خیلی اذیت میشدی ،یه روز هم که تقربیا 5 جا عید دیدنی رفتیم آخر شب .... مامانی چون سرش خیلی شلوغ بود و همیشه هم دوربین پیشمون نبود خیلی عکس ندارم ولی چند تایی میزارم تا یادگار بمونه اینجا تو قطاره ،صبح وقتی رسیدیم مشهد انقدر وایستادیم تا همه پیاده شدن چون داشتیم عکس میگرفتیم ...
13 تير 1393

اولین مسافرت جوجه کوچولو،حرم امام رضا(ع)

عزیز دل مامان و بابا من و شما تو زمستون همیشه راس ساعت 8 شب با سلام  خاصه به امام رضا(ع) ازشون میخواستیم که سال تحویل ما رو بطلبن که انقدر این امام رؤف هستن که قبول کردن و من و شما و بابایی سال تحویل 1393 رو تو حرم مطهر ایشون بودیم سال تحویل ساعت 8 و نیم شب بود و ما ساعت 6و نیم مشهد رسیدیم و از ساعت 3 بعداز ظهر درهای حرم رو به علت شلوغی بسته بودن و ما و کلی آدم دیگه بیرون حرم وایستاده بودیم و اونجا انقدر سرد بود و شلوغ شما هم مرتب گریه میکردی و با اینکه کلی هم لباس تنت کرده بودم بازم انگاری سردت بود یا گشنت بود نمیدونم ... آروم نمیشدی عزیز دلم مگه برای چند دقیقه....! منو بابایی هم همش راه میرفتیم و آرومت میکردیم ولی انقدر گریه هات ...
12 تير 1393

اتاق گل پسر

پسر گل مامانی اینم عکسهای اتاقت که گفتم بزارم یه وقت اگه پاک شد از دوربین و کامپیونر یه جا حتما ثبت بشه تا وقتی از کرمان رفتیم حداقل عکسهاشو ببینی البته اینم بگم که همشون سلیقه خودمه با کمی کمک خاله زهرا و تشویق های مامان بزرگ این عکست رو هم فتوشاپ کردم رو ساعتی که خاله ریحانه جون واستون فرستاده بود اینم اولین کت و شلوار پسملی که مامان بزرگ جونش اصرار داشت که داشته باشه ایشالا بتونی تو یه عروسی بپوشی ببینم تو عروسی کی بالاخره میپوشیش ...
12 تير 1393

اولین مهمونهای امید کوچولو

برای دیدن شما مامان مامانی و خاله زهرا و عمو احسان و البته امیرعلی خان اومده بودن تا هم شما رو ببینن و اینکه من دست تنها بودم و تو زمستون نمیتونستم برم پیششون که با اومدنشون حال و هوای خونه ما هم عوض شد و شرایط کم کم رو غلطک افتاد تو اون چند روز ختنه هم شدی عزیز دلم که چند تا عکس از اون روزها رو میزارم اینم امیر علی که فوق العاده شیطون بود اینم عمو احسان و بابایی و امیرعلی که بغل باباییه اینجا هم تو مطب دکتره که واسه ختنه رفتیم الهی بگردم من و خاله زهرا هم پشت در گوش وایستاده بودیم که شما گریه میکنی یا نه که خدا رو شکر اونجا گریه نمیکردی ولی اومدیم خونه تلافی هر چی گریه بود در آوردی الهی فدات بشم من دیوونه ...
8 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امید دلها می باشد