ماه شیرین ما
سلام شیرین پسر
ماه رمضون هم با تموم قشنگیاش گذشت و این بهترین ماه رمضون من و بابایی بود بهترین لحظه های افطار، موقعی که شما هم کنار ما سر سفره مینشستی و منتظر که بهتون نون و کره بدیم و کم کم حرکاتتون پیشرفته تر شد تا روزهای آخر که دیگه سفره کاملا تو تسخیر شما بود و میکشیدیش سمت خودت و هر چی که تو سفره بود رو میخواستی و ما هم بهت میدادیم الا چایی که نگاه معصومانه ای میکردی و هی لبات رو جمع میکردی و به مایی که در حال خوردن چایی بودیم نگاه میکردی که یعنی به منم از اونا بدین ولی بهش نرسیدی عزیزم
از خاطرات قشنگی که تو این ماه واسه ما ساختی یکیش زمانی بود که ما داشتیم برنامه ماه عسل رو نگاه میکردیم و برگشتیم دیدیم جعبه زولبیا و بامیه رو سمت خودت کشیدی و داری دونه دونه میخوریشون ما هم با تعجب نگات میکردیم و شما هم انگار نه انگار .... بهمون نگاه میکردی و به کارت ادامه میدادی ما هم رفتیم دوربین رو آوردیم و ازت عکس گرفتیم که عکسشو میزارم ولی خداییش زولبیا و بامیه هاش تک بود ایشالا زود ماه رمضون بشه
کار دیگه ای که مامانی واسش حسابی ذوق کرد و فقط مونده بود غش کنم این بود که وقتی کارهای آشپزخونه رو انجام میدادم شما رو هم تو روروءک میزاشتم و وقتی خسته میشدی یا کارم داشتی میومدی و گوشه دامنم رو میگرفتی و تکون میدادی تا برگردم و نگات کنم و میگفتی إإإإإإإ منم قربون صدقه ات میرفتم و میخندیدم شما هم هی کارتو تکرار میکردی تا من بخندم الهی فدات بشم
کار دیگه کنفرانس هایی بود که با بابایی میزاشتی و با هم حرف میزدین بابایی میگفت ادددددد شما هم میگفتی اددددد
یه کار بامزه ات که من همیشه دوست داشتم نی نیم این کارو انجام بده اینه که اگه مثلا یه جایی باشی که دوست نداری یا بخوام صورتتو یشورم یا لباس و پوشکتو عوض کنم که شما اصلا دوست نداری با دست میزنی پشتمون که نه یا بریم وقتی میبینی متوجه نمیشیم یا کارمونو ادامه میدیم خودتو موش میکنی و بینیت رو جمع میکنی و تند تند نفس میکشی
یه روز که رفته بودیم بیرون خوابت میومد و سرتو رو سینه ی بابایی گذاشتی و خوابیدی خیلی ناز خوابیده بودی
وقتی از خواب بیدار میشی بر میگردی رو شکم و منتظر نگاه میکنی تا بیام و بغلت کنم و بهت سلام بدم
هر وقت که میریم تو اتاقت من بلند میگم سلام اتاق امید و تقریبا به تک تک عروسکهات سلام میدم تا سلام کردن رو یاد بگیری و حالا اگه بریم تو اتاقت و سلام ندم خودت میگی إإإ ااااددد یعنی مثلا سلام میدی ای قربونت بره مامان
خرما خوردن رو تو ماه رمضون خودت افتتاحش کردی و چه لذتی میبری از اینکه تو دستهای کوچولوت لهشون کنی
تو شبهای قدر هم دو شب باهم بودیم ، شب 21ام تا ساعت 2 و نیم شب بیدار بودی و هی غلط میزدی تا اون سر زینبیه و منم میرفتم میاوردمت و دوباره و صد باره ... البته با بالشتت با هم غلط میزدین
جدیدا از سایه ها خوشت میاد و هر جا میریم سرتو خم میکنی و دنبال سایمون رو با تعجب نگاه میکنی به قول بابایی که میگه پسرم فکر میکنه إ اینا چرا دنبال ما میان
تو زینبیه هر چیزی رو که پذیرایی میکردن به شما هم تعارف میکردن و من از همه چی دوتا میاوردم خونه...
چون ما همیشه لامپ زیاد برات روشن میکنیم که دلت نگیره تو شبهای قدر که لامپ ها رو خاموش میکردن تو تعجب میکردی و میترسیدی چون نوحه هم میخوندن بیشتر میترسیدی ولی بعدش عادی شد برات
اینا چیزایی بود که یادم میومد تا برات خاطرش کنم یه چند تا عکس هم از این ماه ازت گرفتم که برات میزارم جیگر طلایی
اینم دو تا مروارید عزیز دلم که خنده ات رو قشتگتر کرده
اینم موقعیه که بابایی میخندونتت
اینم سه تا عکس هنری که مامانی ازت گرفته..... تو ماه رمضون خوابت به هم ریخته بود و فکر کنم ساعت 2 نصف شب باشه!!!
این عکس هم همون موقع زولبیاهاس که گفتم
و البته این عکس خاطره انگیز!!! که به همت مامانی و بابایی گرفته شده و برامون یادگار قشنگیه
اون کیک آبی رنگ هم کیک سالگرد عقد مامانی و بابایی هستش که بابایی منو سورپرایز کرد
اگه شما تو عکسهات بیشتر لختی و با یه پوشک ،به خاطر اینه که شما به شدت گرمایی هستی و زود بدنت عرق سوز میشه ... ایشالا همیشه تنت سالم باشه و لبت هم خندون